تماشایی که من دارم مقیم چشم حیرانش
هزار آیینه یک گل می دهد از طرف بستانش
نفس در سینه ام تیری ست از بیداد هجرانش
که من دل کرده ام نام به خون آلوده پیکانش
به عالم برق حسنت آتش افکنده ست می ترسم
که گیرد دود خط دامن چو دست داد خواهانش
چنان روشن شدی یارب سواد سرنوشت من
که از بی حاصلی کردند نقش طاق نسیانش
ز ترک پیرهن آزادگان را نیست رسوایی
ندارد ناله آثاری که باید دید عریانش
جنون گردید ما را رهنمای کعبهٔ شوقی
که از دلهای بیطاقت بود ریگ بیابانش
صفای دل کدورت های امکان بر تو بست آخر
دو عالم دود کرد انشا چراغ زیر دامانش
پی آزار مردم از جهنم کم نمی باشد
بهشت جاودان و یک نفس تشویش شیطانش
عدم را هستی اندیشیدنت نگذاشت بی صورت
چه دشواری ست کز اوهام نتوان کرد آسانش
نظر وا کرده ای ترک هوسهای اقامت کن
که شمع اینجا همان پا می کشد سر از گریبانش
به گردش هر نفس رنگ بهارت دست می ساید
چه لازم آسیابانت کند وضع پشیمانش
بیاض آرزو بیدل سواد حیرتی دارد
که روشن می کند عبرت به چشم پیر کنعانش